میان خورشیدهای همیشه
زیبایی تو
لنگری ست ــ
خورشیدی که
از سپیده دم همه ستارگان
بی نیازم می کند.
نگاهت
شکست ستمگری ست ــ
نگاهی که عریانی روح مرا
از مهر
جامه یی کرد
بدانسان که کنونم
شب بی روزن هرگز
چنان نماید که کنایتی طنزآلود بوده است.
و چشمانت با من گفتند
که فردا
روز دیگری ست ــ
آنک چشمانی که خمیرْمایه ی مهر است!
وینک مهر تو:
نبردْافزاری
تا با تقدیر خویش پنجه در پنجه کنم.
□
آفتاب را در فراسوهای افق پنداشته بودم.
به جز عزیمت نا به هنگامم گزیری نبود
چنین انگاشته بودم.
آیدا فسخ عزیمت جاودانه بود.
□
میان آفتاب های همیشه
زیبایی تو
لنگری ست ــ
نگاهت
شکست ستم گری ست ــ
و چشمانت با من گفتند
که فردا
روز دیگری ست.
شهریور ۱۳۴۱
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو